دلغصه های من

دلغصه های من

دلغصه های من

دلغصه های من

اولین پنچ شنبه ۸۸

     پنج شنبه است . اولین پنج شنبه ی سال نو . اولین پنج شنبه ی سال 1388 . دلم تنگ و تنهاست . انگار تمام غصه های دنیا در دلم خزیده است . روزهای تنهایی و بی کسی ام همچنان شتابان به پیش می تازد و هیچ چیزی هم نمی تواند جلودارش شود . تحویل سال را در حالی سپری کردم که دوسه نفر از دوستانم در کنارم بودند و نگذاشتند امسال را تنها پای سفره هفت سین بنشینم اما دلم جای دیگری بود . همه را دعا کردم و سعی کردم هیچ کدام از آن ها اشک های سردم را نبینند . بغضم ترکیده بود اما اشک هایم آرام و با تانی می چکید . امسال حتی دخترم هم نیامد . انگار بعد از این همه در به دری هایی که کشیده ام و سال ها سختی را به جان خریده ام تا احساس ناراحتی نکند ؛ مادرش را احساس کرده است . همان مادری که به راحتی ترکمان کرد و رفت . رفت تا آزادی اش را به دست آورده باشد . آری امسال و شاید هم بعد از این دخترم مادرش را بیشتر بخواهد که از آب و گل درآمده است و دیگر نیازی به من ندارد و بیش از شش سال تنهایی من به باد هیچ رفته و خواهد رفت . آری انگار رسم زندگی این است .

    عصر دلگیری است . دیگر بهار برایم رنگ و بویی ندارد . امسال که اصلا نداشت و هر بهار خزانی تر از گذشته برایم می شود . هیچ امیدی دردلم نیست . تنهاتر و تنهاتر می شوم و شده ام . انزوا طلبی هایم را می فهمم که بیشتر شده است و بیشتر به گوشه ی دنج بی کسی هایم پناه می برم . این ها نتیجه همه ی آن احساس هایی است که با وسیع ترین حجمش به همه ی آن هایی که دوستشان داشتم بخشیدم و این روزها در نهایت عایدم شد . تمام آن هایی که برایشان می مردم و حاضر بودم همه چیزم را به خاطرشان نابود کنم ؛ همه ی آن ها حتی دخترم که حالا دیگر بزرگ شده است و در آستانه ی هجده سالگی به راحتی تمام درد ها و زحمت هایی را که کشیده ام فراموش می کند و رهایم می کند . عجب رسمیست رسم این روزگار !

   در آستانه ی سال جدید ؛ درست همان وقتی که چشمانم به ماهی های قرمز چرخان در تنگ بود و زیر لب دعای سال را می خواندم نتوانستم کسی را نفرین کنم که همه ی آن هایی که زخمم زدند پاره ی تنم بودند و هستند. مگر می شود پاره ی تن را کند و دور انداخت . نتوانستم . آری هرگز هم نخواهم توانست . مجبورم و چاره ای ندارم که آرام و ساکت زندگی را به پیش برم تا آن جایی که خدا می خواهد . اما هرگز یادم نخواهد رفت خدای خود را دارم و خدای من در نفس های من است و در ثانیه ثانیه هایم جریان دارد . وقتی نتوانستم در مقابل همه ی آن هایی که جفایم کردند و رهایم کردند , کاری کنم به همان خدای بزرگم سپردمشان . به او و دستان قدرتمند روزگار که می دانم هیچ کاری بدون فرجام نخواهد ماند . خوب یا بد . که ما در تقابل کارهایمان هستیم و برزخ و جهنم و بهشتمان همین دنیاست و تا غربال اعمال نشویم به آن سو نخواهیم رفت .

   سال گذشته خیلی سخت گذشت . سخت تر از آن چه که می شد انتظار داشت اما تنها یک نقطه ی روشن از آن سال برایم باقی ماند و آن قدم برداشتن برای چاپ اولین کارم بود. نمی دانم چه خواهد شد اما وقتی قراردادش را بستم و از انتشارات بیرون آمدم احساس خوبی سراغم آمد و همین باعث شد برای کارهای دیگرم نیز تفکراتی در ذهن داشته باشم . نمی دانم چه خواهد شد و مثل همیشه به خدا توکل کرده ام . شاید در مقابل تمام درهایی که زندگی به رویم بست و روزگار میخکوبش کرد , درهای دیگر گشوده شود که گاه اتفاقاتی می افتد که اصلا نه انتظارش را داریم و نه در خیالاتمان حتی می بینیم .

   در هفته ای هم که گذشت چهلمین سال زندگی ام را پشت سر گذاشتم . چهل سال گذشت و من در اولین روزهای ورود به چهل و یک سالگی هستم و عجیب این که هیچ کس باور نمی کند که چهل سالم شده باشد . نمی دانم خداوند چه ها با من می کند که از درون خراب و ویرانم اما ظاهرم آباد و نامتغیر است . نمی دانم که نمی دانم . خدایا خودم را و دل سوخته ام را به تو می سپارم و دخترم را نیز به مهربانی های تو که دیگر توان هیچ شکنجه ای ندارم . خدایا دیگر بس کن که وامانده ترین شده ام . خدایا بریده ام ... روزهای خستگی ام تمام کن ... خدایا ...

عشق این روزها کجاست ؟

        می گویند عشق این روزها گم شده است . می گویند هیچ خبری ازاو نیست . می گویند خود را از دسترس خارج کرده تا مجال هر گونه سوالی را از همه گرفته باشد . می گویند به دور دست ها رفته است . اما عده ای هم می گویند نه همین دور و برهاست . به راستی عشق کجاست ؟! آیا واقعا گم شده است ؟! آِیا واقعا خود را گم و گور کرده تا دست هیچ جنبنده ای به او نرسد ؟! یا بی خیال همه چیز شده و انزوا را انتخاب کرده است تا بتواند به همه چیز ، همه ی آن اتفاقاتی که رخ داده و می دهد بیاندیشد ؟! یا شاید هم از ترس بدنامی خود را در جایی پنهان کرده است ؟! آیا واقعا این حرف ها درست است ؟! نکند مردم راست می گویند ؟! آخر مگرمی شود حرف مردم را نشنیده گرفت و به آن ها توجهی نکرد ؟!

       یکی می گوید : عشق این روزها بینی اش را عمل کرده و دوران نقاهتش را می گذراند .دیگری می گوید : عشق در حیاط خلوت خانه اش مشغول کوتاه کردن پاچه های شلوار خویش است .دیروز یکی می گفت : نه ، عشق پشت میز آرایشش هنوز سرگرم امتحان کردن رنگ های تند سایه و رژلب ماتش برده و میان ریمل های مختلف دچار شک و تردید شده است .

       به راستی عشق کجاست ؟! نکند به مسافرتی بی خبر رفته است . ازکجا معلوم است . شاید او اکنون در کیش استراحت می کند . شاید در چک چک یزد به دنبال اثبات پاکی خویش است . شاید هم در سرخرود ، کنار ساحلی آرام نشسته است و صیادان برگشته از دریا را به نظاره نسشته است . اما بعید هم نیست در دریا کنار انتظار کسی را بکشد. شاید هم اکنون در صندلی راحت   امارات ایر به سوی فوکت پرواز می کند . خدا چه می داند ، شاید هم اکنون در ناهار خوران گرگان پدال اتومبیلش را فشار می دهد . شاید هم اصلا در چالدره ی جنگل دو هزار و سه هزار تنکابن به سوی بلندترین ارتفاع رهسپار است .

    بعید هم نیست که اصلا جایی نرفته و همین دور و برها باشد  . شاید در نیایش در حال کورس با شیطنت های خیابانی است . شاید در دالان دراز غذای سنتی می خورد که سخت گرسنه است . شاید هم در سرخه بازار کنار یک میز بستنی فروشی نشسته است و بستنی تلخ مزه می کند. شاید هم در فرحزاد لواشک ترش قیمت می کند  . چه کسی می داند . شاید هم مثل همه ی ما به یک دنبال کارت سوخت از دوستی است و در به در یک لیتر بنزین می باشد . شاید هم در حال تماشای غرفه های سمرقند است .

     هفته ی پیش دوستی می گفت انگار عشق را دیده است که در چهره ای مبدل  پشت پیشخوان کارش در حال انجام یک سفارش پستی مشتری بوده است . اگر چه کس دیگری گفت که او را در حال تایپ نامه ای اداری ، پشت میز کارش دیده است . اما هنوز هم کسی جای دقیق او را نمی داند . هیچ کس هنوز نمی داند این عشق کجاهاست و چه ها می کند .

    اما من نمی دانم چرا احساس می کنم شاید در جمکران باشد . شاید هم به دعای نمازش با چشمانی گریان نشسته است . شاید هم در کنار زنی قدم برمی دارد که باور کرده است ازدواجش اشتباه بوده و شوهرش را هرگز دوست نداشته است . آری آخر من عشق را در جاهای مختلفی دیده ام . در سال هایی که چندان دور و دیر هم نیست . اما در نگاه های مریم بیشتر دیدم . همان روز هایی که می ترسید از اطرافیانش اما با ترس و بیچارگی به آن چه که اتفاق افتاده بود می سوخت و تحمل می کرد تا شاید معجزه ای رخ دهد .

    آری من بارها بارها عشق را دیده ام . همین چند وقت پیش بود . همان روزی که باران ضرباهنگ های تندش را به شیشه ی مات گرفته و بخار زده ی کافی شاپ محله مان می کوبید . همان جایی که عشق ، سیگاری به لب گذاشته بود و با موبایلش بازی می کرد . انگار انتظار کسی را می کشید ؛ یا همان روزی که شماره ی تلفن مرا می خواست .

    حتما شما ها هم دیده اید . به وفور و زیاد. خوب فکر کنید . حتما دیده اید . شاید در زیر یک روپوش اندامی و تنگ با بوت همرنگ  در هفت تیر ، شاید هم در تیراژه ... شاید هم در مجتمع گلستان ... شاید هم در تلاطم یک چادر پیک نیکی طرح انگلیسی در لا به لای درختان چیتگر . به راستی این ها عشق بوده اند که دیده اید و دیده ایم ؟!

    نمی دانم . اما با همه ی این حرف ها هنوز هم می گویند عشق گم شده است . آیا به راستی چنین است . یعنی همه ی آن هایی که دیده ام و دیده اید عشق نبوده اند و چیز دیگری بوده اند . پس گریه های لبریز از صمیمیت شب های جمعه مادرانمان چه بوده ؟! دو رکعت نماز خلوص زده ی سحرگاهانمان چه بوده ؟! مگر عشق لا به لای این ها نبوده است ؟! نکند لا به لای مناجات نامه ها خاک می خورد و کسی دیگر سراغ آن ها را نمی گیرد ؟! نکند ... نکند ... نکند ... ؟!

   آری شاید این روز ها عشق ماوایش را عوض کرده است تا ما در شناختنش اشتباه کنیم . آری این روزها عشق گم شده است و به راستی هیچ کس نمی داند کجاست ... اگر دیدید برای خداحافظی ببوسیدش که شاید دوباره به سراغتان نیاید .

به پناه آمده ام

        وقتی دلم از غصه ها ترکید و از آدم ها جز غم و اندوه چیزی نصیبم نشد ، وقتی پیاپی شکستم و زمین خوردم ، وقتی به هر کس تمام عشق و احساسم را با تمام وسعت و حجمش بخشیدم و تنها ناجوانمردی و نیرنگ دیدم ، وقتی خنده بخشیدم و گریه هدیه ام شد ، بریدم . از همه کس و همه چیز ؛ از تمام مخلوقات روی زمین بریدم و به تنهایی هایی خویش پناه بردم . به خودم و فلب سوخته ام . به انزوای بی کسی هایم که باورم شد کسی را ندارم .از عالم و آدم بریدم و دیگر نخواستم به جمع انسان ها برگردم .

      از مرد و زن خسته ام . از غریبه و آشنا خسته ام . از نزدیک ترین کسی که خون مرا در رگ هایش دارد تا غریبه ترین نفس های این دنیا . خسته ام . خیلی هم خسته ؛ درونم خالی است . خالی از هر عشق و انگیره ای . خالی از هر خواهش و خواستنی که همه ی آن ها را کشتم و سرکوب کردم  که دیگر نمی خواهم کم ترین احساسی در وجودم مانده باشد . غریزه و احساسم را سرکوب کردم تا برای همیشه یادم باشد که چه ها بر سرم آمده است . سال ها شکست و پشت پا خوردن دیگر بس است . می خواهم در سکوت باران خورده ی چشمانم و در بی رمق ترین لحظه های نبض دلم اتراق کنم که همه چیزم را بردند و کشتند . دیگر باور کرده ام که تنها بودن بسیار بهتر از بودن با کسی است . هر کس ، هر کسی که می خواهد باشد ؛

     در پایان آخرین ثانیه های روز ولنتاین می نویسم . روزی که به اندازه ی تمام نفرت هایم از آن متنفرم . به اندازه تمام ذرات خلقت ؛ اما خواستم شروع پناه خواهی ام را در این وبلاگ  با این روز به یاد بیاورم . آری بدین جا پناه آورده ام . جایی که شاید سکوتش آرامم کند .

    برای دلم دیگر می نویسم . نه برای هیچ کسی که سال هاست دیگر کسی را مهربان ندیده ام و دیگر هم نخواهم دید . دیگر مهربانی هم نخواهم خواست .     خدایا پناه می آورم به تو از تمام آن هایی که فرصت طلب بودتد و هستند . از تمام انسان های لذت جوی این روزگار . از آن هایی که جز خودشان هیچ نمی بینند و دل می سوزانند و می روند . زخم به یادگار می گذارند و نفس های زندگی را به توقف می کشانند .

     خدایا من که توان گرفتن انتقام از هیچ کسی ندارم . نداشته ام و هرگز هم نخواهم داشت . نه توان ، که قلب انتقام گرفتن را نیز ندارم . اما همه را ، همه ی آن هایی که جفا کردند و لگد مالم نمودند و احساسم را به یغما بردند را به دستان قدرتمند عشق می سپارم . به پنجه های نیرومند روزگار . آری به عشق و روزگار می سپارمشان که باور دارم انتقام کار عشق و روزگار است ، نه کار من .

       دل سوخته ام را ، چشمان نمناک شده ام را ، شانه های خسته و بی پناهم را و دستان لرزانم را به این جا به پناه آورده ام . که شاید مامنی برای خستگی هایم باشد . که سخت خسته و دلشکسته ام ... خسته ام ... خدایا خسته ام ...